خسته بودم ؛ آن چنان خسته که از فرط خستگی و ملال به خواب فرو رفتم . چنان که در مرارت روزگار فرو افتاده باشی .
گواه و نماد خواب هم همین فرو افتادن است . خواب برهوت سفیدی که از سفیدی و درخشش آن ، چشمانم باز نمی شد . مثل یک درون دیسی همچون مشکل گیریيِ درونی که مهر و موم شده باشد .
به خواب رفتم در خودم فرو رفته بودم : از فرط خستگی ام ، از فرط ملالم ، از لذت بی رمق یااز درد توان فرسایم . در اکندگی ام در تهی بودگی ام .
اینک این تنها جایی بود که به خودم تعلق داشتم: در خویشتن فرو رفته و با شبی در آمیخته بودم که هم در نظرم آمیخته و بی تمایز به نظر می اید و بیش از هر چیز خودم . مرادم این است که همه چیز بیش از هر چیز به خودم بدل شده بود .
دستی که به تو گل داد ، بی رمقی سال های متمادی آینده را به رخ می کشید که به سان روشنایی و سرخی گل ها ؛ گهگاه بیاد آوری رنج ها و مشقت های روزهای دورِ آینده را .
دریاچهٔ نقره ای را دیده ام در وسط خواب هایم ، هربار که در روشناییِ آن دست می برم ، محو می شود . چنان محو ، که نمی دانم دستانِ من است که آن را از خواب هایم پاک میکند یا پاکی این دریاچه روح مرا با خود می برد که مدام باز میگردد و تکرااره تکرار می شود !
خواب؛
این رویایی فرو افتادن در خوده خودت ؛ بگذار برایت بگویم از انچه با تو اتفاق افتاده .
در خواب می دیدم از خوابی خوش بیدار شده ام و در دلم بودن تورا چون کودکی در دل مادرش حس میکردم ، ارام دستم را بر ان نقطه ای قرار میدادم که جایگاه تو شده بود و با تو در خودم سخن ها می گفتم .
تو مثل صدای زمرمه شاخه های درختانی بی شکل ، از دور دست امده و در کنار گوش هایم زمزمه می خواندی " تورا به همه ی کهکشان ها تورا به اخرین ستاره " بگذار مرارت ها - ملال ها و خمودی ها از تو بگذرد ... دستت را به من بده تو در دنیای دیگری بامن اشنا شدی ؛ بادها تو را با خود اورده اند که در خواب دوباره مرا بیابی .
- روشنایی
-نور
- دستهای پیرزن
-مردمان ناشناس
-باد
-سفیدی برهوت
-گل های سرخ
-بوی مطبوع اب
- و تو
خرده نشخوارهای ذهنی...برچسب : نویسنده : taraqanbari بازدید : 78